بگو یک (مجموعه داستان)

کتاب بگو یک مجموعه داستان‌های کوتاه نوشته مجید دانش آراسته است که در انتشارات سمام به چاپ رسیده است.

در کتاب بگو یک، داستان‌های کوتاهی را می‌خوانیم که بعضی به اندازه یک صفحه و بعضی کمی بیشترند. داستان‌هایی که همان حس آشنای قلم دانش آراسته را به مخاطبان منتقل می‌کنند و موضوعات و مسائل اجتماعی را بیان می‌کنند.

بخشی از کتاب بگو یک

اوایل خیال می‌کردم دیوانه است که آن حرف را می‌زند. بعد دیدم دیوانه نیست از تنهایی و بی‌پناهی است که مثل من و شما فکر نمی‌کند. من و شمایی که سرپناه داریم، طبیعی است که با افکار او غریبه باشیم.

شب‌ها توی پارک می‌خوابد. کسی توجه‌ای به او ندارد. زندگی این‌جور آدم‌ها برای مردم اهمیت ندارد. بدبختی را سرنوشت محتوم این‌جور آدم‌ها می‌دانند و با یک جمله دفترشان را می‌بندند: خودکرده را تدبیر نیست. کاری به آن ندارند که چطور شد به این روز افتاده است. زندگی این‌جور آدم‌ها را شبیه هم می‌بیند.

من کم‌و‌بیش با این‌جور آدم‌ها آشنایی دارم. این‌جور آدم‌ها همیشه با خودشان بلندبلند حرف می‌زنند. مردم خیال می‌کنند دیوانه‌اند. درحالی‌که آن‌ها می‌خواهند تنهایی را از خودشان دور کنند.

من هم اگر جای او بودم برای فرار از تنهایی همان حرف را می‌زدم. اما چه کنم که جای او نیستم. آدم‌هایی که من هم یکی از آن‌ها هستم مورد تأیید هستند، چون مثل او زندگی نمی‌کنند. برای همین می‌گویند: اگر مثل او بودیم هرگز آن حرف را نمی‌زدیم. چون مثل او نیستند این را می‌گویند.

خیلی‌ها را می‌شناسم که بدتر و وحشتناک‌تر از او فکر می‌کنند. اما آن بدبخت اسمش بد دررفته. آن‌ها از کار و گرفتاری‌شان حرف می‌زنند. می‌گویند اینکه نشد زندگی. مرگ بهتر از این زندگی‌ست. با مرگ تعارف می‌کنند که به زندگی بازگردند. اما مدتی که گذشت باز توی آن چرخه قرار می‌گیرند و خواستار مرگ می‌شوند.

اما او خواستار مرگ نبود. خواستار صدا بود که مردم از خواب بیدار شوند و به پارک‌ها هجوم بیاورند. خواستار غرش هواپیماها در آسمان شهر بود. یعنی دیوار صوتی را بشکند و مردم شهر را از خواب بیدار کند. اما هواپیماهای دشمن که کارشان شکستن دیوار صوتی نیست. کارشان بمب‌انداختن و بی‌خانمان‌کردن مردم است. اما او این را نمی‌خواهد. صدایشان را می‌خواهد. این‌طور از خودش می‌گوید: این‌قدر شب‌ها تنها بودم که وقتی هواپیماها در آسمان شهر غرش می‌کردند خوشحال می‌شدم چون که مردم از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند و در پارک‌ها پناه می‌گرفتند.

نبع : طاقچه

یک پاسخ ارائه کنید