غزل حالی
من ازتوپُرشده ام درجهان خالی عشق
چنانکه برکه ی آیینه، اززلالی عشق
یقین گمشده ام! آه … ای گمان زلال
درآ درآینه ام از درِخیالی عشق
رهین زُهره مگردان مرا که این چنگی
ترانه سرکشد از کوزه ی سفالی عشق
زمین زمزمه ام شوره زار شد از اشک
که گشت چشمه ی جان، صرف تشنه سالی عشق
نفس چو بیشه همه از تو پُر کنم آغوش
اگر چو پونه زنی خیمه در حوالی عشق
ادامه ی سفرِ کولیانه ی بادند
وطن پذیر نشد، یک تن از اهالی عشق
زُکامِ زُهدِ ریا، از تو نشنود بویی
که تردماغ سرِ زلف توست حالی عشق!
از آن به جنگل ابریم آسمان آواز
که سبز از نمِ بارانِ ماست، شالی عشق
زلال واژه تر از شعر ((شیونی)) ای شوخ!
سروده است ترا شاعر شمالی عشق