چشم خود را تا دمی بر چشم هایش دوختم
گُر گرفتم، مثل هیزم پیش پایش سوختم

مثل یک کودک که با کبریت بازی می کند
ناگهان در دست خود این شعله را افروختم

سال ها سرگرم کسبِ دانش و تقوا شدم
پیش او بر باد دادم هرچه را اندوختم

خواستم در زندگی بابِ جدیدی وا کنم
پاک شد از خاطرم هر آنچه را آموختم

آمدم پیراهنی از عشق را بر تن کنم
آتشی بر پیکرم افتاد و در دم سوختم

 

 

 

یک پاسخ ارائه کنید