برف
پشت شیشه باد شبرو جار میزد
برف سیمین شاخهها را بار میزد
پیش آتش یار مهوش نرم نرمک تار میزد
جنبش انگشتهای نازنینش
به چه دلکش
به چه موزون
نقشهای تار و گلگون
بر رخ دیوار میزد
جامهای می تهی بودند از بزم شبانه
لیک لبریز از ترانه
چون دل من
پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته میشد باز میشد
جان من لرزنده از ماهور و از شهناز میشد
چشمهایم میشدند از گرمی پندار سنگین
پلکها از خواب خوش میآمدند آهسته پایین
با پر موزیک جان میرفت بیرون
در بهشتی پاک و موزون
ای زمین بدرود با تو
ای زمین بدرود با تو:
سوی یک زیبایی نو سوی پرتو
دور از نیرنگ هستی
رنج پستی تیره روزی، کشمکش دیوانگی
بی خانمانی خانه سوزی
دارد اینجا آشیانه آرزوی پاک و مغز کودکانه
آرزوی خون و نیروی جوانی دارد اینجا زندگانی
دور از همچشمی شیطان و یزدان
دور از آزادی و دیوار زندان دور دور از درد پنهان
دور؟ گفتم دور؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم؟
چشمها را باز کردم، آه! دیدم:
یار رفته تار رفته آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
پشت شیشه باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار میزد
باز باد مست خود را بر در و دیوار میزد
در رگ من نبض حسرت تار میزد